شهید برونسی

شهید برونسی

 

 

همسرشهید برونسی: 

زندگی وخانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت

 

(تاریخ شهادت شهید: بیست وسوم اسفند ماه سال هزار و سیصد وشصت وسه). 

 

بار زندگی و بزرگ کردن چند تا بچه ی قد ونیم قد ، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل وهمسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم ، تو آن شرایط دشوار ، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.

روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها ، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد. هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرج ها را می گرفتم ، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرض ها را هم بدهم.

یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند به بهشت رضا- علیه السلام- رفتم سر خاک شهید برونسی. نشستم همین جور به درد دل و بازگو کردن.

گفتم:

«شما رقتی و منو با این بچه ها ، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه ، همین قرض ها اذیتم می کنه.»

آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه دادم:

«اگه می شد یک طوری از این قرض ها راحت بشم ، خیلی خوب بود.»...

باهاش زیاد حرف زدم . فقط می خواستم سببی جور شود که از زیر بار این قرض ها خلاص شوم.

آن روز ، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم. وقتی می خواستم بیام، آرامش عجیبی بهم دست داده بود.

هفته ی بعد تو ایام عید( عید سال هزار و سیصد وهفتاد وپنج)، با بچه ها داخل منزل نشسته بودم که زنگ زدند. دست پاچه گفتم:

« دور و بر خونه رو جمع و جورکنید، حتماً مهمونه.»

حسن رفت و در را باز کرد. وقتی برگشت ، حال وهوایش ازاین رو به آن رو شده بود. معلوم بود که حسابی دست وپایش را گم کرده است. با منّ ومنّ گفت: «آقا...آقا...!»

مات ومبهوت مانده بودم . فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم ، بیشتر هیجان زده شدم ، باورم نمی شد که مقام معظم رهبری از در حیاط تشریف آوردند تو.

خیلی گرم ومهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم. از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم ، تعارف کردم بفرمایند تو. خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ی محافظ ها ، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.

این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند ، برای همه ی ما غیر متتظره بود؛ غیر متتظره و باور نکردنی.

نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.

آن شب ایشان ، یکی از خاطرات خود از شهید برونسی(همان خاطره ی رفتن شهید برونسی به زاهدان ، در دوران تبعید ایشان) را برایمان نقل کردند. بچه ها غرق گوش دادن و لذت بردن شده بودند.

آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند وبه هر کدام ، جدا جدا فرمایشاتی داشتند.

به جرأت میتوانم بگویم تو آن لحظه ها بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمیکردند بلکه از وجود پدری مهربان شادو دلگرم بودند.

در آن شب به یاد ماندنی لابلای حرفها، اتفاقأ صحبت از مشکل ما شد، و اتفاقأ هم ، به دل من افتاد و قضیه ی قرضها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم.

راحت تر و زودتر از آنکه فکرش را میکردم، خیلی زود مسأله بدهی ما حل شد.

 

خاکهای نرم کوشک/ صفحه 311 با اندکی تصرف.

 

شادی ارواح پاک و طیبه و مطهر و منور امام(ره) و شهداء ، و برای سلامتی و طول عمر نایب بر حق امام عصر(عج)، حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای(مدظله العالی) صلوات

تهیه شده در مجمع منتظران 





:: برچسب‌ها: شهید برونسی , ایت الله خامنه ای ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : رضاشبانی
تاریخ : چهار شنبه 19 آذر 1393
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: